Saturday, December 22, 2007

روز طلایی و کیک شکلاتی

یک روز خوب .اون دختر مازندرانی چیز خوبی رو یادآور شده بود امروز اول هفته، اول ماه و اول فصله یعنی می تونه موقع یه عالمه شروع باشه.مبدا خوبیه مرسی .
اما اول از اتفاقات دو سه روز گذشته باید شروع کنم.من که دوباره احساس می کنم نیروهام برگشتن روز پنجشنبه وقتی وبلاگ صمیم که همیشه کلی حال و انگیزه بهم می ده خوندم یه جاش نوشته بود «کیک شکلاتی خوشمزه و خاوه دار که برا علی درست کرده بودم» کیک شکلاتی!! درست کرده بود !! شب وقتی مشغول امور خانه داری و ظرف شستن خانمانه (برداشت نشود کلفتی) بودم و خوشحال از اینکه می تونم بدون مزاحمت پسری کار کنم یه جرقه کوچولو در ذهنم زد که «کیک شکلاتی» آخ چقدر خوشمزه است و چرا من خیلی وقته دل و دماغ و یا بهتره بگم وقت اینکارا رو ندارم. این بود که در یک اقدام بی سابقه تصمیم گرفتم دست به پخت کیک شکلاتی بزنم. کی ؟ من! این بود که مطلب رو با همسر که چند روزه به طور فجیعی مهربان و همراهه مطرح کردم و اون رو هم در جریان پروژه گذاشتم. این که می گم پروژه شوخی نیست. با این پسری و کیک درست کردن ،
اما آقا از وقتی ما این تصمیم رو گرفتیم وقایع پشت وقایع.مهمون گیر شدیم تا نزدیک صبح . دردآگین شدیم از تمامی قسمت های اکما (کمر و اینا) و احشا از صبح. گیرآگین شدیم بین انتخاب چندتا مدل کیک و...
نتیجه این شد که با همکاری و خوابیدن به موقع پسری تونستم با شکلات با مغز کاپوچینو کیک شکلاتی یا شاید شکلاتی با طعم کاپوچینو و دو تا کیک گردویی را بالاخره تا ساعت 10 و اندی شب به مراسم یلداگیرون برسونم.آه خدایا شکرت درسته که شب از نواحی متعدد احساس نقص عضو می کردم اما بعد از مدتها تونسته بودم به عشق آشپزی و کدبانوییم برسم و کاری کرده بودم ( با چند بغل ظرف کثیف باقیمانده )که بهم احساس توانایی دوباره می داد.
اما لعنت به من اگه دوباره برم سراغ نوشت های این دختره صمیم
دیگه حال ندارم بقیه اش رو بنویسم باشه برای بعد. راستی ما از امروز باید بگردیم دنبال خونه البته دور از جون نه برای خرید ها برای اجاره. فعلا

Monday, December 17, 2007

ایجاد انگیزه شدیم...کار می کنیم

ما یه سری جلسات داریم با نام اتاق فکر.نه که فکر کنید همون اتاق فکر معروف یا یه چیزی توی مایه های اونه نه. این جا ما یه آقای دکتر را آوردیم که برامون فکر کنه و البته از ما هم فکر بخواد و خدا می دونه که واقعا این اتفاقات می افته یا نه. اما مطلب مهم اینه که دیروز در همین جلسه بالاخره بعد از ماه ها بی حوصله گی و بی کاری جرقه ای در ذهنم زد که باید کار کرد و دلم به حال مدیرم سوخت که کار مهمی رو به دست من داده که تقریبا برای سازمان سرنوشت سازه و من...نعوذبالله.
شاید تا امروز نبودن کار خاصی توی واحد، امید نداشتن به کسب درآمد بیشتر برای سازمان یا بیحوصلگی و رخوت خودم باعث شده بود این چند مدت رو تو خماری به سر ببرم تا حدی که حتی نامه ها و روزنامه ها روی میزم تلنبار شده و حوصله بایگانی کردنشون رو نداشتم(البته این وبگردی و وب خوانی هم بی تاثیر نبوده) اما از امروز می خوام به اعتماد مدیر محترم جواب بدم و برم دنبال رسالتم.باشد که رستگار شوم.
امروز دیگه روز کاره.کار.

لعنت به سرطان

به سختی می تونم بغضم رو فرو ببرم وقتی که نگاه می کنم و می بینم با دست گلوش رو می کشه و اب دهنش رو قورت می ده که بغضش نترکه. مردی که شاید سنش بیشتر از بابای من باشه و حالا جلوی منی که جای دخترشم بخواد از دلتنگی هاش بگه و اشک و بغض امونش نده.
راننده اداره است و زنش از یک سال پیش با این سرطان لعنتی درگیره و حالا دکتر ازش قطع امید کرده...
می گفت که 50 سالشه و تموم زندگیشو گذاشته برای دخترهاش.می گفت که خیلی فرز و زبل بوده ( و وقتی اینو می گفت برق ذوق و غرور توی چشمهاش بود) و حالا موها و ابروهاش ریخته،دستهاش فلج شده و انگار یه پیرزن 70 ساله است و دوباره سکوت ناگزیر از بغض.
ای لعنت به من که رخوت کار وهدیه ای که نگرفتم شده قصه زندگیم و یادم رفته شکر تمام این نعمتها و ... لعنت به این نخوت.
می گفت به جز چندتا فرش که برای جهاز دخترش کنار گذاشته بقیه وسایلشون رو فروختن و دخترش که برای نگهداری از مادرش ترک تحصیل کرده و تمام لحظات رو کنار اون می گذرونه با اون می خوابه بیدار می شه و پا به پاش درد می کشه.
آخ دلم برای چشمهای مهربون مادرم تنگ شد امروز وقتی برم خونه حتما کلی قربون صدقه اش می رم و برای تمام فداکاری هاش ... کاش می تونستم بمیرم.کاش جز این همه زحمت خودم و بچه ام چیزی براش داشتم. فکر می کنم آیا من اینقدر انسان بودم که اگر لازم بود به خاطر مادرم از اولین خواسته ها و نیازهام بگذرم؟
پیاده می شم میرم دنبال کار اداره و بر میگردم و دنبال ماشین می گردم که با لبخند صدام می کنه. وای خدای من اون مرد می خنده؟ لبخند می زنم و دنبالش می رم.
انگار احساس کرده غمش رو حس کردم و شاید پیش خودش فکر کرده که نباید ناراحتم می کرده که توی مسیر با خنده و شوخی حرف می زنه شاید هم می خواد فراموش کنه اونهمه درد و خستگی رو شاید هم...ت

Saturday, December 15, 2007

می آغازم امروز با عشق


امروز (بعد از مدتها که این وبلاگ رو همینطوری کچل گذاشته بودم) تصمیم گرفتم تنبلی رو کنار بذارم و شروع کنم

هنوز هم همون در گیری احمقانه و همیشگی بین چگونه نوشتن رو دارم اما دیگه می خوام راحت باشم هر وقت هر جوری دلم خواست .به قول داداش روح وحشی من نمی تونه یه جا آروم بگیره و به یه چیز عادت و خو نکنه

چند وقتی بود زندگی خیلی بد شده بود .احساس خستگی، بیهمراهی و...اما دیروز طی یک بحث چند منظوره با همراه دوباره زندگی آرام و عاشقانه شد و این بهانه خوبی برای شروع بود.چون به قول اون من همیشه بدی ها به یادم می مونه و خوبیها رو زود فراموش می کنم، می خوام اینجا گهگاهی خوبی های زندگیمون رو ثبت کنم تا مرور دوباره اونها کمکی باشه در روزهای ناامیدی و دلسردی. چند وقت پیش فکر می کردم کاش وبلاگ نویسی رو چندین سال پیش شروع می کردم،زمانی که شوق نوشتن تمام برگهای سررسیدهای سالانه ام را سیاه می کرد وحس ها زلال تر بود و زیباتر.اما حالا اینقدر درگیری توی زندگی داریم که وبلاگ رو حتی سالانه آپ نمیکنیم و باز هم اما :من این خونه مجردی رو راه انداختم تا مجبور نباشم خودم رو حذف و سانسور کنم و طوری بنویسم که سبک نوشته های همخونه رو خراب کنه و ناهماهنگی به وجود بیاره و مهمتر اینکه نخوام از ترس اینکه یه عالمه آشنا اونجا رو می خونن حرفهامو بی پرده بزنم.حالا چیکار داریم به این کاراش مهم اینه که من شروع کردم یک بار دیگه...ت